**انشا: خرگوش کوچولو و ماهی که به زمین آمد**
در یک روز زیبا و آفتابی، خرگوش کوچولویی به نام 'بنی' در جنگل شاد و سرسبز خود مشغول گشت و گذار بود. او همیشه کنجکاو و بازیگوش بود و دوست داشت دنیای اطرافش را کشف کند. در حالی که بنی در حال دویدن و بازی کردن بود، ناگهان متوجه نوری درخشان و زیبا در دوردست شد.
بنی با تعجب به سمت آن نور رفت و وقتی به نزدیکیاش رسید، چیزی دید که هرگز تصورش را نمیکرد. ماه بزرگ و درخشانی به زمین آمده بود! او با چهرهای مهربان و درخشان، درست روی چمنها نشسته بود و به بنی نگاه میکرد. بنی با خود فکر کرد: «این واقعیت دارد؟ آیا ماه واقعاً به زمین آمده است؟»
خرگوش کوچولو با احتیاط به سمت ماه رفت و با صدای بلندی گفت: 'سلام! تو چه کار میکنی اینجا؟'
ماه با صدای نرم و دلنشینی پاسخ داد: 'سلام، بنی! من برای دیدن تو و دوستانت به زمین آمدهام. میخواستم با شما بازی کنم و از زیباییهای این دنیا لذت ببرم.'
بنی خیلی خوشحال شد و گفت: 'این خیلی عالی است! من همیشه آرزو داشتم که با ماه بازی کنم!' سپس، آنها تصمیم گرفتند بازی کنند. بنی و ماه بازیهای مختلفی انجام دادند، از جمله قایمموشک و دویدن در میان گلها. خنده و شادی در هوا پخش شده بود و هر دو از این لحظات زیبا لذت میبردند.
بعد از مدتی، بنی با نگاهی پرسشگر از ماه پرسید: 'چرا تو به زمین آمدهای؟ آیا نمیتوانی همیشه اینجا بمانی؟'
ماه با نگاهی ملایم گفت: 'من از دور به شما نگاه میکنم و همیشه در آسمان هستم. اما گاهی اوقات دلم میخواهد نزدیکتر بیایم و با شما وقت بگذرانم. اما بعد از مدتی باید به آسمان برگردم.'
بنی کمی ناراحت شد، اما سپس با لبخندی گفت: 'پس هر زمان که به آسمان نگاه میکنم، به یاد این روز زیبا و دوستیام با تو میافتم!'
وقتی شب فرا رسید و ماه باید به آسمان برمیگشت، بنی با دلی پر از شادی و اندکی غم از او وداع کرد. ماه با نوری درخشان به آسمان پرواز کرد و بنی به خانه برگشت.
از آن روز به بعد، هر شب وقتی که به آسمان نگاه میکرد، یاد آن روز زیبا و دوستیاش با ماه را در دلش زنده میکرد. او فهمید که دوستیها میتوانند در دلها باقی بمانند، حتی اگر فاصلهای بین آنها باشد. این تجربه به او آموخت که زیباییهای زندگی گاهی اوقات در چیزهای ساده و کوچک پنهان شدهاند و ما باید همیشه به جستجوی آنها بپردازیم.
تاج یادت نره به سختی نوشتم.
نویسند کتاب کوچک تقدیم میکند